تسنيمتسنيم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

تسنیم چشمه ای در بهشت دختر کوچک من

اووووه بعد این همه وقت

نازنین دلم. مامان رو ببخش. خیلی دوست داشتم هر روز برات بنویسم و وبلاگت رو آپدیت کنم. ولی خودت می دونی..... انقدر کارم زیاده که نمی رسم... خدا می دونه چقدر برام عزیزی. ولی الان عذاب وجدان دارم که همش سر کار هستم و پیش تو نیستم...وبلاگ که دیگه سهله... بابایی هم که الان رفته شیراز، رفته متخصص بشه. من و تو پیش همیم. شبها تو بغلم می کنی می خوابی...   ...
10 آبان 1391

چه جوری بودیم

بذار بهت بگم عزیز دلم من و بابات در چه شرایطی بودیم که فهمیدیم قراره تورو داشته باشیم. من و بابایی هر دو تامون دانشجوی پزشکی بودیم. بابات برای رزیدنتی درس می خوند و هنوز پایان نامه اش رو دفاع نکرده بود. منم سال ٦ام بودم. انترن بودم. یه روز ٥شنبه فروردین ماه ٨٩ با خاله وحیده (دوست مامانی )رفتیم رستوران. رستورانش حسابی گرون بود ولی من چون حالم خوب نبود ناهارم رو آوردم دایی و بابات خوردن. کلی هم منو مسخره کردن که چرا نهار به اون خوشمزگی رو نخوردم. دو روز بعد که شنبه بود رفتیم خونه ی مامان بابایی(مامان فریده). من انقدر حالم بد بود که ٤ساعت خوابیدم. حتی از کیک شکلاتی که عمو علی خریده بود فقط یه ذره خوردم. وقتی اومدیم خونه آزما...
12 ارديبهشت 1390

بسم الله

سلام دختر نازم. خدا رو شکر که ما خوشبخت بودیم و با اومدنت خوشبختیمون چند برابر شده. برای تو و برای خودمون می نویسم تا تمام لحظات زیبایی که با هم داشتیم یادمون بمونه. خدا میدونه که چقدر دوست دارم.
12 ارديبهشت 1390
1