اووووه بعد این همه وقت
نازنین دلم. مامان رو ببخش. خیلی دوست داشتم هر روز برات بنویسم و وبلاگت رو آپدیت کنم. ولی خودت می دونی..... انقدر کارم زیاده که نمی رسم... خدا می دونه چقدر برام عزیزی. ولی الان عذاب وجدان دارم که همش سر کار هستم و پیش تو نیستم...وبلاگ که دیگه سهله... بابایی هم که الان رفته شیراز، رفته متخصص بشه. من و تو پیش همیم. شبها تو بغلم می کنی می خوابی... ...