تسنيمتسنيم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

تسنیم چشمه ای در بهشت دختر کوچک من

اووووه بعد این همه وقت

نازنین دلم. مامان رو ببخش. خیلی دوست داشتم هر روز برات بنویسم و وبلاگت رو آپدیت کنم. ولی خودت می دونی..... انقدر کارم زیاده که نمی رسم... خدا می دونه چقدر برام عزیزی. ولی الان عذاب وجدان دارم که همش سر کار هستم و پیش تو نیستم...وبلاگ که دیگه سهله... بابایی هم که الان رفته شیراز، رفته متخصص بشه. من و تو پیش همیم. شبها تو بغلم می کنی می خوابی...   ...
10 آبان 1391

پنجمین دلهره:سقوط بدون چتر!

13 تیر 89 مرخصی من تموم شد و رفتم سرکار. کجا؟ بخش زنان بیمارستان مهدیه! یعنی پیش نینی های همسنت. بعد از یک هفته، روز 20 تیر داشتم آماده می شدم برم خونه که یهو لیز خوردم و از ده تا پله خوردم زمین. یه جوری که خودم فکر کردم بر اثر ضربه مغزی می میرم. وقتی دوستم(خاله فاطمه) دستم رو گرفت تا بشینم فکر کردم نکنه تورو (خدای نکرده) از دست داده باشم. به فاطمه گفتم که من نینی توی راه دارم و بعدش رفتیم پیش دکتر درخشان رزیدنت ارشد. دکتردرخشان هم رفت و دکترصالح رو از سر نهار بلند کرد.از شانس ما هنوز ایشون نرفته بود خونه! (دکتر صالح استاد پریناتولوژی هستن). رفتیم سونوگرافی کردیم دقیق! خداروشکر که سالم بودی عزیز دلم. حالا وسط سونوگرافی من دارم از دلشوره ای...
5 مهر 1390

دردهای لگنی

یکی از قضایایی که توی 6 ماه اول بارداریم داشتم دردای شدید لگنی بود. در حدی که باید یکی توی راه رفتن. بلند شدن کمکم می کرد. البته همه طول روز اینطوری نبودم. یادمه عروسی فریال و مهدی از روی صندلیم نمی تونستم بلند شم. فقط یه لحظه پاشدم برم برای عکس که مامان فریده مچم رو گرفت! البته بعد از 6ماه خوب شد و بعد از بدنیا اومدنت به یه شکل دیگه شروع شد! اینبار رفتم عکس رادیولوژی گرفتم دوتا استخوانم از هم فاصله گرفته بود و شدیدا خورده شده بود. الانم تحت درمانم! خداییش چه کردی با ما تا بدنیا بیای نفسم! ...
27 شهريور 1390

عشق باباش

سلام بابایی! میدونی تو یه جوجو هستی که چوچورو هستی......مثل مامانت!!! من تورو خیلی دوس دارم ولی الان دارم برا امتحان دستیاری درس میخونم و سربازی کیشیک میدم برا همین کمتر می تونم ببینمت...و کمتر می تونم به مامان کمک کنم!!! می خوام همین جا از مامانت عذر خواهی کنم !!! ما به همه گفتیم میخوایم بذاریم بری آریشگر بشی به خاطر اینکه کار دکتری سخت!!!! ولی خیلی زیبا است!!! ...
22 شهريور 1390

حالت supportive

روز ١٨تیر ٨٩ یکی از فامیلای من با یکی از فامیلای بابات ازدواج کردن! من اونشب یه لباس خوشگل قرمز پوشیدم و آرایشگاه هم رفتم. بعد رفتیم تا عکسای خوشگل بندازیم.یه عکس از من گرفت و گفت دستات رو به حالت ساپورتیو بذار رو شکمت. البته معلوم نیست من نینی دارم ولی این عکسی شد که مامان فریده چاپ کرد و قاب کرد و حالا رو دیوار اتاقمه میتونی ببینیش! حدود یه ماه بعد ٨ مرداد عروسی خاله فرشته بود که اونجا هم عکسای خوشگل گرفتیم. اینجا دیگه یه کمی معلومی. این عکسا ولی خوشگل تره! من یه تونیک سفید مشکی با جورابشلواری مشکی پوشیدم.اینم میتونی توی آلبوم ببینی!
22 شهريور 1390

بهزادرضا!

وقتی تازه با باباییت ازدواج کرده بودیم و می پرسیدن اسم بچه اتون رو چی می ذارین به شوخی می گفتیم بهزادرضا یا نازنین زهرا! وقتی هم که من باردار شدم تا جنسیتت معلوم نبود همه فکر می کردن پسری! برا همین می گفتن بهزادرضا چه طوره؟.... برای همین اولین چیزی که با مامان هنگامه برای سیسمونیت خریدیم یه عروسک پسر بود که اسمش رو گذاشتیم بهزادرضا. الان هم خیلی دوستش داری و باهاش بازی می کنی. قبل از به دنیا اومدنت دایی علی با بهزادرضا بازی می کرد، دعواش می کرد و... بهش می گفت حریف تمرینی! انقدر خودمون باهاش بازی کردیم که وقتی می خواستیم بذاریم تو اتاقت خودشو لباسش رو شستیم! اینم بهزادرضا ...
2 شهريور 1390

روزهای زندگی

امروز حساب کردم دیدم ٢٣٩ روزته. من ٩٢٤٠روزمه! ما با هم ٩٠٠١ روز اختلاف سن داریم. نازنین مامان، تازه یاد گرفتی سینه خیز بری.دستاتو میبری جلو دوتا پات رو هم با هم پرت می کنی جلو. امروز چقدر جیغ زدی نازم . هیچ جور ساکت نمی شدی. آخرش گذاشتمت روی پام، عروسکت رو هم دادم دستت، بعد از سه ربع خوابت برد. این عکسا مال ٢ماه قبله ولی مرتبطه!   ...
28 مرداد 1390