تسنيمتسنيم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

تسنیم چشمه ای در بهشت دختر کوچک من

پنجمین دلهره:سقوط بدون چتر!

13 تیر 89 مرخصی من تموم شد و رفتم سرکار. کجا؟ بخش زنان بیمارستان مهدیه! یعنی پیش نینی های همسنت. بعد از یک هفته، روز 20 تیر داشتم آماده می شدم برم خونه که یهو لیز خوردم و از ده تا پله خوردم زمین. یه جوری که خودم فکر کردم بر اثر ضربه مغزی می میرم. وقتی دوستم(خاله فاطمه) دستم رو گرفت تا بشینم فکر کردم نکنه تورو (خدای نکرده) از دست داده باشم. به فاطمه گفتم که من نینی توی راه دارم و بعدش رفتیم پیش دکتر درخشان رزیدنت ارشد. دکتردرخشان هم رفت و دکترصالح رو از سر نهار بلند کرد.از شانس ما هنوز ایشون نرفته بود خونه! (دکتر صالح استاد پریناتولوژی هستن). رفتیم سونوگرافی کردیم دقیق! خداروشکر که سالم بودی عزیز دلم. حالا وسط سونوگرافی من دارم از دلشوره ای...
5 مهر 1390

دردهای لگنی

یکی از قضایایی که توی 6 ماه اول بارداریم داشتم دردای شدید لگنی بود. در حدی که باید یکی توی راه رفتن. بلند شدن کمکم می کرد. البته همه طول روز اینطوری نبودم. یادمه عروسی فریال و مهدی از روی صندلیم نمی تونستم بلند شم. فقط یه لحظه پاشدم برم برای عکس که مامان فریده مچم رو گرفت! البته بعد از 6ماه خوب شد و بعد از بدنیا اومدنت به یه شکل دیگه شروع شد! اینبار رفتم عکس رادیولوژی گرفتم دوتا استخوانم از هم فاصله گرفته بود و شدیدا خورده شده بود. الانم تحت درمانم! خداییش چه کردی با ما تا بدنیا بیای نفسم! ...
27 شهريور 1390

حالت supportive

روز ١٨تیر ٨٩ یکی از فامیلای من با یکی از فامیلای بابات ازدواج کردن! من اونشب یه لباس خوشگل قرمز پوشیدم و آرایشگاه هم رفتم. بعد رفتیم تا عکسای خوشگل بندازیم.یه عکس از من گرفت و گفت دستات رو به حالت ساپورتیو بذار رو شکمت. البته معلوم نیست من نینی دارم ولی این عکسی شد که مامان فریده چاپ کرد و قاب کرد و حالا رو دیوار اتاقمه میتونی ببینیش! حدود یه ماه بعد ٨ مرداد عروسی خاله فرشته بود که اونجا هم عکسای خوشگل گرفتیم. اینجا دیگه یه کمی معلومی. این عکسا ولی خوشگل تره! من یه تونیک سفید مشکی با جورابشلواری مشکی پوشیدم.اینم میتونی توی آلبوم ببینی!
22 شهريور 1390

بهزادرضا!

وقتی تازه با باباییت ازدواج کرده بودیم و می پرسیدن اسم بچه اتون رو چی می ذارین به شوخی می گفتیم بهزادرضا یا نازنین زهرا! وقتی هم که من باردار شدم تا جنسیتت معلوم نبود همه فکر می کردن پسری! برا همین می گفتن بهزادرضا چه طوره؟.... برای همین اولین چیزی که با مامان هنگامه برای سیسمونیت خریدیم یه عروسک پسر بود که اسمش رو گذاشتیم بهزادرضا. الان هم خیلی دوستش داری و باهاش بازی می کنی. قبل از به دنیا اومدنت دایی علی با بهزادرضا بازی می کرد، دعواش می کرد و... بهش می گفت حریف تمرینی! انقدر خودمون باهاش بازی کردیم که وقتی می خواستیم بذاریم تو اتاقت خودشو لباسش رو شستیم! اینم بهزادرضا ...
2 شهريور 1390

دومين و سومين دلهره

مگه اینکه  جنین دیرتر از وقت تخمینی تشکیل شده باشه. اینجوری چون کوچیکه تو سونوگرافی دیده نمی شه. البته از اونجايي كه عكست تو وبلاگه معلومه آخرش چي شد! هيچي شما از اولش چوچورو بودي تو سونو معلوم نبودي! گفتم كه، اونموقع من بيمارستان لقمان بخش اطفال بودم... يك هفته قبلش يه جوجوي نازي كه اسمش برديا بود آورده بودند كه عفونت مادرزادي سايتومگالوويروس! داشت. حالا بگذريم كه چقدر اين عفونت در بارداري و نوزادي خطرناكه و ... گرچه كه در افراد برزگسال عفونت جزئي در حد سرماخوردگيه. منم نمي دونستم كه باردارم. همش با اين برديا بازي كردم..   بعد از قضيه سونو دچار لكه بيني شدم. هيچي ديگه خانم دكتره گفت  يا جنين تشكيل نشده يا همو...
28 مرداد 1390

چهارمين دلهره

من كه از هفته قبل از اينكه بفهمم ني ني توي راه دارم تهوع گرفته بودم. تمام اون قضيه ها هم روش. دكتر از ترس اينكه سقط نشه بهم يه هفته مرخصي داد. خدا مي دونه من چي كشيدم توي اون هفته. از بس حالم بد بود و اضطراب داشتم كه نكنه تو مريض باشي يا از دستت بدم. بعد از يه هفته كه رفتم بيمارستان، افتادم تو جوب پام شكست! مي شمري اتفاقارو ؟؟؟ تازه اولشه! بهت بگم 15 ارديبهشت پام شكست. منم بايد از 18 اررديبهشت مي رفتم بخش جراحي با حالت تهوع شديد كه همش غش مي كردم حتي دو دفعه بيهوش شدم. با پاي شكسته و اينكه ممكن بود بچه عفونت داشته باشه تصميم گرفتم نرم بخش جراحي! خونه موندم ، خداروشكر بابام بود كه شبا بهم سرم بزنه و گرنه من مرده بودم! با اينكه بابا...
28 مرداد 1390

اولین دلهره

بعدش .. فردا صبح رفتم خونه مامان هنگامه(مامان خودم) بهش گفتم.به شدت تعجب کرد! به هیچکی نگفتیم تا پنجشنبه که رفتم آزمایش خون دادم فهمیدم بله... یه جوجویی تو راهه! جمعه رفتم اولین سونوگرافیم رو دادم. ٢ساعت تو صف نشستم. وقتی سونو شدم خانم دکتره گفت که کیسه حاملگی هست ولی جنینی توش نیست! اوا..... (١) حالا بیا و درستش کن.. یعنی چی ... شب رفتم دکتر.. گفت احتمالا بچه ای وجود نداره و سقط می شه و... مگه اینکه ..
28 مرداد 1390

اولین ویزیت دکتر

اونروز با کلی وسواس بالاخره دکترم رو انتخاب کردم. و بعدازظهر روز ٢٤اردیبهشت رفتیم مطب دکتر فلاحیان. من کلی تیپ زده بودم ولی توی راه حالم بد شد و کیسه تهوع سوراخ بود ...... لباسم کثیف شد! تازه پام هم شکسته بود و رنگم هم پریده بود. با چه آبروریزی رفتم پیش خانم دکتر!  (ایشون دکتر دایی علی هم بودن!) بعد از احوالپرسی خانم دکتر شرح حال من رو گرفتن. وزنم کردن. فشار رو که گرفتن حالت چهره تغییر کرد! گفتن آخه تو چرا. همین امشب رفتی خونه به بابا بگو سرم بزنن برات. بعد چند تا مکمل و دارو نوشتن و چندتا توصیه. به علاوه یک خانم دکتر پیری رو معرفی کردن برای سونوگرافی غربالگری. ایشون متخصص پریناتولوژی بودن. یعنی متخصص جنین قبل از تولد...
28 مرداد 1390

دو ماهگی و سه ماهگی رویانی

من که هرروز خونه مامان هنگامه(مامان من) بودم و روی مبلش ٢٤ساعت یا خواب بودم یا سریال لاست رو می دیدم. نمازم رو هم همونجا رو مبل می خوندم. بیچاره مامانم، هرچی فکر میکرد به من می داد بلکه تو دلم بمونه. آخرش تنها چیزی که به زور به من میداد و توی دلم موند سیرابی بود. اشک میریختم و می خوردم. آخه خیلی بدم میومد. آخر اردیبهشت بود که خاله مهکامه(خاله من) رفت دوبی یه ساک بزرگ برات لباس و كفش و اسباب بازی آورد. تا ٤ سالگی لباس داری شما!  جيب مامان هنگامه و بابا زالي درد نكنه!  تازه چندتا هم براي داداشت آوردن.ولي دخترونه بيشتر بود. خاله مهكامه گفت : سونوگرافي ما گفت دختره! اینم عکساش   ...
28 مرداد 1390